حوض نقاشی
ترم دو بودیم. سر ظهر بود.با زهره تصمیم گرفتیم چایی بخوریم. من اونموقع تازه چادری شده بودم. من رفتم چایی بگیرم.دیدم یه دختری هم پشت پنجره بوفه ایستاده و با فروشنده گل میگن و گل میشنون. هی صبر کردم.خنده های اینا تمومی نداشت آخرش پسره به دختره گفت اسگول.آخه خیلی با هم صمیمی شده بودن. بعد دختره ازش ناراحت شد.پسره هم طبق عادت همیشگی که با چایی شکلات میداد یه دونه داد به اون دختره و گفت بیا اینم جایزت. چون دختر خوبی بودی. چایی منم بالاخره داد،ولی شکلات بهم نداد. گفتم پس به من شکلات نمیدید؟ گفت:نه،تو دختر خوبی نبودی. خیلی بهم برخورد. تا مدتها طرف بوفشون نرفتم. ولی از اونجا یاد گرفتم که دختر بدی باشم. چون تو این روزگار دختر بد بودن سخت شده. ما هم که مرد روزای سخت:دی
Design By : Pichak |